دختر زيبا و خواستگار پير
روزگاري يك كشاورز در روستايي زندگي مي كرد كه بايد پول زيادي را كه از يك پيرمرد قرض گرفته بود، پس مي داد.كشاورز دختر زيبايي داشت كه خيلي ها آرزوي ازدواج با او را داشتند. وقتي پيرمرد طمعكار متوجه شد...
View Articleزیباترین قلب
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را دارد . جمعيت زيادی جمع شدندوبه قلب او نگریستند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود مرد جوان با كمال افتخار با...
View Articleکمک خدا
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را...
View Articleپریزاد من و ترنج چوبینش - سیمین بهبهانی
پریزاد شیرینم! قندم، عسلم، شیرم، شکرم! ترنج چوبینت میشکافند تا مردهات برآرند و به خاکت بسپارند-به سال هشتم عمر! زاده شدی به سرزمین توهمنژاد برتر، بدان جا که کورهها افروخته بودند و جهودان را سوخته....
View Articleپسر زشت!
شهير آلماني، انساني زشت و عجيب الخلقه بود. قدّي بسيار كوتاه و قوزي بد شكل بر پشت داشت. موسي روزي در هامبورگ با تاجري آشنا شد كه دختري بسيار دوست داشتني به نام فرومتژه داشت. موسي در كمال نااميدي، عاشق...
View Articleریسمان ذهنی
شيوانا به همراه تعداد زيادى از شاگردان خود صبح زود عازم معبدى در آنسوى کوهستان شدند. ساعتى که راه رفتند به تعدادى دختر و پسر جوان رسيدند که در کنار جاده مشغول استراحت بودند. دختران و پسران کنار جاده...
View Articleپیرمرد تهی دست!
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و...
View Articleافسوس تکراری
پیری برای جمعی سخن میراند،لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضارخندیدند.... او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی...
View Articleجانی کوچولو!
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش...
View Articleبیشتر دقت کنیم!
مردی دیروقت ، خسته از کار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود . سلام بابا ! یک سوال از شما بپرسم ؟ بله حتما . چه سوالی ؟ بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید ؟ مرد...
View Articleتقاضای کمک!
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس...
View Article“گل سرخ”
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختریمی گشت که چهره او را هرگز ندیده...
View Articleدخترک زیبا!
تو پاساژ داشتم قدم میزدم، دخترکی زیبا روی کفشای اسکیتی داشت از پله های پاساژ بالا میومد. خیلی زیبا بود. ملوس و دوست داشتنی.راستی کی میشه ازدواج کنم و خانواده تشکیل بدم، خدا به من و همسرم دختر بده،...
View Articleزهـــر و عـــســــل !!!! ...
مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت. یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است! مواظب باش آن را دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ... استادش رفت....
View Articleشغل جدید...!
با هزار زحمت یه رنو 5 مدل 71 سفیده درب و داغون قسطی خرید که با مسافر کشی بتونه بهتر به زندگیش ادامه بده.با کلی ترس و واهمه و خجالت کارشو شروع کرد.تجریش بود.پیر مردی دست بلند کرد و گفت: " نیاوران...
View Articleکمک از صمیم قلب!
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه...
View Articleبا خدا”
شبی در خواب دیدم مرا میخوانند، راهی شدم، به دری رسیدم، به آرامی در خانه را کوبیدم.ندا آمد: درون آی.گفتم: به چه روی؟گفت: برای آنچه نمیدانی.هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟پاسخ رسید: تا...
View Article