تو پاساژ داشتم قدم میزدم، دخترکی زیبا روی کفشای اسکیتی داشت از پله های پاساژ بالا میومد. خیلی زیبا بود. ملوس و دوست داشتنی.
راستی کی میشه ازدواج کنم و خانواده تشکیل بدم، خدا به من و همسرم دختر بده، دخترم بزرگ بشه و از من کفش اسکیتی بخواد و من براش بخرم و اونم باهاش بازی کنه و ...
آآآآآی ی ی ی ی ی ی ی ی دلم
به خودم اومدم دیدم دخترک وسط پاساژ ولو شده.
از دل درد به خودم می پیچیدم، پدر دخترک اونو بلند کرد،
دخترک عر میزد،
مرد بهم گفت: " آقا معذرت میخوام "
به زور با اشاره حالیش کردم عیبی نداره چون نفسم بند اومده بود
دخترک همچنان عر میزد و من بهش نگاه میکردم و تو دلم میگفتم: " پدر س.... مگه کوری، با اون قیافه بی ریختت، تو که نمی تونی صاف راه بری مگه مجبوری اسکیت سوار شی!..."
و با خودم تصمیم گرفتم برای دخترم اسکیت نخرم،
نه اصلن دختر نمی خوام،
بی خیال کی زن میگیره؟
آآآآآی ی ی ی ی ی ی ی ی دلم