با هزار زحمت یه رنو 5 مدل 71 سفیده درب و داغون قسطی خرید که با مسافر کشی بتونه بهتر به زندگیش ادامه بده.
با کلی ترس و واهمه و خجالت کارشو شروع کرد.
تجریش بود.
پیر مردی دست بلند کرد و گفت: " نیاوران "
راننده ترمز کرد و ماشین با صدای صوت جیگر خراشی ایستاد.
پیر مرد به ماشین نزدیک شد و به زور درو باز کرد و سوار شد.
جلوی پارک نیاوران یه دویست تومنی اونم مچاله و کثیف گذاشت روی داشبورد و گفت:" پیاده میشم "
راننده گفت: " پدر جان 400 تومن میشه "
پیر مرد که نیم خیز بود که پیاده بشه با قدرت تمام به سمت راننده چرخید و به چشماش خیره شد و گفت:" ندارم، اینم گدایی کردم تا برسم سر کارم، الان دارم میرم تو پارک گدایی کنم!.."
پیاده شد و درو با تمام قدرت بست. بدنه ماشین غیژغیژه بدی کرد.
پیرمرد لنگ زنان از خیابان عبور میکرد.
راننده دویست تومنی مچاله شده رو صاف کرد و گذاشت کنار باقی پول خرداش.
به آسمان آبی نگاه کرد و لبخند زنان خدارو شکر کرد که این هنر هم در خونش هست که بتونه با مسافر کشی زندگی کنه نه با گدایی.
تصمیم گرفت کار سومش بشه نویسندگی و یه کتاب بنویسه.
اسم کتابشم گذاشت:
"خاطرات هنرمند مسافرکش"