سکوت...!
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند... ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان...
View Articleداستان مداد
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو...
View Articleتصمیم کبری
کبری دختری شلخته و نامنظم بود و هیچ وقت اتاقش رو مرتب نمی کرد، به همین خاطر همیشه وسایلش هاش رو گم می کرد.یه روز جورابش رو نمی دونست کجا گذاشته، یه روز دنبال عروسکش می گشت ... تا اینکه یه شب که خیلی...
View Articleلاک پشت و مرغابی ها
[font=times new roman]لاک پشت دوست داشت بره اون بالا بالاها، روی ابرها، چون فکر می کرد لاک پشت آرزوهاش روی یکی از اون ابرها سوار بر اسب سفید منتظرشه تا اون رو به قصر آرزوهاش ببره.به همین دلیل سال های...
View Articleعطا کردن!
دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودنددلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدماما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدندقدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم...
View Articleمکالمه مرد روحانی با خدا
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:خداوندا دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟خداونم او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد ،مرد نگاهی به داخل انداخت ،درست در وسط اطاق یک...
View Articleراز خوشبختي
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد. او هشتسال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز همچنان که دعا...
View Articleغول بزرگ!
وقتي كه دقيق نگاه كرد چراغ روغني قديمي اي را ديد كه خاك و خاشاك زيادي هم روش نشسته بود.زن با دست به تميز كردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشي كه بر چراغ داد طبيعتا يك غول بزرگ پديدار شد....!!!زن پرسيد :...
View Articleداستان زندگی آبدارچی شرکت مایکروسافت
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام...
View Articleنشانه
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد:« پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!»راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد....
View Articleقدردانی
یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از...
View Articleمی دونستم به کمکم می آیی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا...
View Articleکلاس درس ابوریحان
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت کهخونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد …شاگردان با خشم به او می نگریستندو در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .آن مرد رسوا روی به...
View Articleسخنرانی!
پیری برای جمعی سخن میراند،لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی...
View Articleکشاورز فقیر!
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی...
View Articleنجات...!
مردي در كنار رودخانهاي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را ميشنود و متوجه ميشود كه كسي در حال غرق شدن است. فوراً به آب ميپرد و او را نجات ميدهد. اما پيش از آن كه نفسي تازه كند فريادهاي ديگري را...
View Articleعیدی!
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می...
View Articleداستان بسيار آموزنده " چرخه زندگي "
يرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما...
View Articleچنگیز خان مغول و شاهین
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش راروی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان...
View Articleغم و شادي
روزي شيوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندي عبور ميكرد. مرد ثروتمند روي بالكن خانه ايستاده بود و جاده رانگاه ميكرد. وقتي شيوانا را ديد از همان بالاي بالكن با صداي بلند گفت: استاد! امروز زيباترين...
View Article