کبری دختری شلخته و نامنظم بود و هیچ وقت اتاقش رو مرتب نمی کرد، به همین خاطر همیشه وسایلش هاش رو گم می کرد.
یه روز جورابش رو نمی دونست کجا گذاشته، یه روز دنبال عروسکش می گشت ... تا اینکه یه شب که خیلی بارون میومد و فرداش هم امتحان داشت هر چی گشت نتونست کتابش رو پیدا کنه.
ننجون کبری که دید کبری از پیدا نشدن کتاب درسی اش خیلی ناراحته بهش گفت:«اَه! اعصابمو خورد کردی، چیه دو ساعته دنبال کتابت می گردی؟! می خوای پیداش کنی که چی بشه؟! مگه اون هایی که ادامه تحصیل دادن چی شدن؟! شوهر گیرشون اومد؟! همین دختر ِ خاله شمسی ات! فوق لیسانس خونده اما هنوز یه خواستگار هم براش نیومده، به جای این مزخرفات برو کتاب آشپزی و مردهای زمینی ، زن های ونوسی رو بخر بخون، مطمئن باش این کتاب ها بیشتر به درد آینده ات می خورن تا کتاب های درسی!»
کبری با شنیدن صحبت های ننجونش دچار تحول های اساسی شد و تصمیم گرفت از این به بعد دختر خوبی باشه و به جای عروسک بازی، خونه داری یاد بگیره تا هر چه زودتر عروس بشه!
ما از این داستان نتیجه می گیریم ازدواج چیز خیلی خوبی است، حتی اگر باعث بشود با ازدواج کردن از مدرسه مان اخراج شده و برای ادامه ی تحصیل مجبور به رفتن به مدارس بزرگسالان شویم!