روزي شيوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندي عبور ميكرد. مرد ثروتمند روي بالكن خانه ايستاده بود و جاده را
نگاه ميكرد. وقتي شيوانا را ديد از همان بالاي بالكن با صداي بلند گفت: استاد! امروز زيباترين و
باشكوهترين روز زندگي من است. امروز با دختري كه عمري دوست داشتم ازدواج ميكنم! آيا امروز
باشكوهترين روز تاريخ نيست!؟ شيوانا تبسمي كرد و به مرد گفت: تو از آن بالا ميتواني كوهستان و قله
را ببيني. خوب نگاه كن ببين آيا كوهستان از جاي خود تكان خورده و درختان دشت ريشههايشان
درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به كوه و دشت خيره شد و گفت: نه استاد! هيچ چيز در
طبيعت تغييري نكرده است!؟ اما...!
شيوانا سري تكان داد و گفت: پس من را هم مثل كوه حساب كن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند
سال بعد دوباره شيوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور ميكرد. آن مرد روي بالكن نشسته بود و چند
كودك قد و نيم قد در اطرافش بازي ميكردند. مرد ثروتمند دوباره وقتي شيوانا را ديد با صداي بلند گفت:
استاد من خوشبختيم به حد كمال رسيده است!؟ ببين صاحب چه ثروت بيشماري و چه كودكان زيبايي
شدهام. همه به وضعيت من حسرت ميخورند. شما اينطور فكر نميكنيد!؟ شيوانا دوباره به سمت كوه
اشاره كرد و گفت: از كوه و قله و دشت برايم بگو! آيا آنها هم مثل تو تغيير كردهاند و مانند تو سر از پا
نميشناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به كوه و دشت خيره شد و گفت: البته كه نه استاد! اما...!
شيوانا راهش را كشيد و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقيه آدمها را هم مثل كوه حساب كن! و
آنگاه راه خود را گرفت و رفت.
مدتي بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمي و افسرده وارد دهكده شيوانا شد. در حالي كه چهرهاش زار و
مدتي بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمي و افسرده وارد دهكده شيوانا شد. در حالي كه چهرهاش زار و
نزار شده بود و بسيار ضعيف و درمانده مينمود، نزد شيوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به
گريه نمود. شيوانا دستي روي شانهاش زد و دليل ناراحتيش را پرسيد. مرد مأيوس و نااميد گفت كه
ناگهان زلزلهاي آمده و تمام هستي و نيستياش در چند دقيقه از بين رفته است و او الآن تنهاترين و
فقيرترين انسان روي زمين است و هيچ دليلي براي زنده ماندن در خود نميبيند.
شيوانا گفت: وقتي از ديارت به اين سمت ميآمدي، آيا به كوه و دشت هم نظري انداختي!؟ مرد آهي
كشيد و سري تكان داد و گفت: آري استاد! اما براي كوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هيچ
اتفاقي نيفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرندهها مثل هميشه بياعتنا به وضعيت من آواز ميخوانند
و همانگونه كه بودند به زندگي خود ادامه ميدادند! شيوانا سكوت كرد وهيچ نگفت.
مرد نگاه كم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شيوانا دوخت و پرسيد: اما اين چه ربطي به مشكل
من دارد!؟
شيوانا همچنان ساكت و آرام به چهره مرد خيره شد و هيچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نكته مهمي
شيوانا همچنان ساكت و آرام به چهره مرد خيره شد و هيچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نكته مهمي
را دريافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و كرد و آهي عميق كشيد و گفت: بله استاد! حق با
شماست.
بزرگترين شاديها و سنگينترين غمها براي دنياي اطراف ما پشيزي ارزش ندارد. ما نبودهايم و نخواهيم
بود و اين دنيا بياعتنا به ما و داشتهها و نداشتههاي ما به زندگي خود ادامه ميدهد. بنابراين شكوه و
زاري ما يا شادي و خوشي ما فقط به خود ما مربوط است و دنياي اطراف ما عملا" كاري به ما و
احساسات ما ندارد. اينكه خيلي بيرحمي و بيانصافي است!
شيوانا دستي روي شانه مرد زد و گفت: اگر غير از اين بود تو ديگر دليلي براي ادامه زندگي و محيطي
براي شاد زيستن نداشتي. برخيز و باقيمانده زندگيت را براي خودت و نه براي نمايش به ديگران زندگي
كن. متأسفانه حقيقت اين است كه هرگز تماشاچي مناسبي براي نمايشهاي ذهني من و
تو در كوه و دشت و صحرا وجود ندارد