سلام دوستان میخوام یه داستان بسیار کوتاهی رو خودم بنویسم که پدرم شنیدم و بسیار هم آموزنده هستش
اسمشم "دوبرادر" هستش :
توی یه روستای کوچیکی دوبرادر بودن که باهم یه زمین پدری داشتن که توش گندم می کاشتن و روزیشون رو از این راه در میاوردن....این دو برادر یکیشون مجرد و یکی دیگشم متأهل بود!
زمین این دو برادر از همه زمین های اهالی اون روستا کوچیکتر بود !!!
یکی از همین سالها یه خشکسالی بدی به اون روستا اومد که باعث شد همه کشت ها و گندم های انبار کرده اهالی روستا تموم بشه و به سختی بتونن زندگی کنن
ولی توی این خشکسالی این دو برادر همه اهالی روستا رو از گندم تامین کردن و خودشونم تونستن با زمین بسیار کوچیک پولدار بشن!!!
میدونید راز موفقیت این دو برادر چی بود ؟؟؟
این دو برادر وقت کشت گندم که میشد گندم رو توی دو انبار جداگانه که سهم دوتاشون بود انبار می کردن..
برادر کیچیکه که مجرد بود بخاطر تامین زندگی برادر بزرگه که متاهل بود گندم هاشو واسه برادرش نگه میداشت تا اگه توی زندگیش مشکلی پیش اومد با فروختن گندم خودش به برادر بزرگه کمک کنه!
برادر بزرگه هم بخاطر برادر کوچیکه گندم هاشو نگه میداشت تا اگه خواست ازدواج کنه مشکلی واسه شروع زندگیش پیش نیاد!!
این دوبرادر این محبت رو از هم مخفی می کردن ...تا اینکه خشکسالی اومد و با هم تصمیم گرفتن به اهالی کمک کنن و اون موقع بود که به محبت همدیگه نسبت به هم پی بردن...
کاش تو زندگیمون به هم محبت داشته باشیم ...بدون هیچ انتظار زیادی از هم
کاش واسه پیشرفت همدیگه تلاش بکنیم!!!!