بعد از جنگ جهانی اول در آلمان قحطی اومده بود. یه روز یه بازرگان ثروتمند آلمانی از پنجره خونه به بیرون نگاه می کنه و می بینه چند تا بچه قد و نیم قد از شدت گرسنگی بی حال شدن افتادن تو پیاده رو. به مستخدمش می گه به تعداد بچه ها ، چند تا نون رو به قطعات نامساوی تقسیم کن و بگذار داخل یه سبد. بازرگان در خونه اش رو باز کرد و سبد پر از نون رو گذاشت پشت در و به بچه ها گفت هر کدوم فقط اجازه دارین یه تیکه بردارین. بچه ها حمله کردن. اونی که از همه قلدرتر و بزرگتر بود ، دیگران رو زد و بزرگترین قطعه نون رو برداشت. هر بچه ای هر چقدر زور و و حشی گری داشت ، قطعه نون بزرگتری هم گیرش می اومد. نحیف ترین بچه ، با چهره ای زرد و نزار ، یه گوشه ایستاده بود و آروم نگاه می کرد. همه بچه ها نون هاشون رو برداشتن و رفتن و فقط یه تیکه خیلی کوچیک موند ته سبد. بچه نحیف اومد جلو ، نون رو از سبد برداشت ، از بازرگان تشکر کرد و بر خلاف دیگر بچه ها ، نون رو برد خونه تا با مادرش اون رو سهیم بشه . وقتی مادرش تیکه نون رو نصف کرد ، دید از توش یه تیکه جواهر گرون قیمت افتاد روی زمین. مادر گفت حتما اشتباهی رخ داده . حتی به بچه اجازه نداد نون رو بخوره. دست پسرش رو گرفت و رفت در خونه بازرگان.
ضمن پس دادن نون و جواهر به بازرگان گفت : گرسنه هستیم و پول نداریم اما از قوم پاک آریاییم . در اوج نیاز ، شرافتم رو به هیچ چیزی نمی فروشم .
بازرگان پاسخ داد : ازتون معذرت می خوام . از قصد جواهر رو داخل کوچیکترین قطعه پنهان کردم تا ثابت کنم اونی که از همه قلدرتر و ظالم تره و ظاهرا زده و برده و خورده و کشته و .... از همه بیشتر سرش کلاه رفته .