نامه يك دختر به همسر آيندش
عزیزم! می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این...
View Articleطعم هدیه
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان ، به چشمه آب زلالی رسید . آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد . مرد جوان پس از...
View Articleشاگردواستاد
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط...
View Articleكابوس مرد خدا
دكتر تاديوس، متألة نامي خواب ديد مرده و راهي بهشت است. مطالعاتش او را آمادة اين سفر كرده بود و در يافتن مسيري كه او را به مقصد برساند هيچ مشكلي نداشت. به بهشت كه رسيد در زد و با...
View Articleامروز برف مي باريد
ماجرای شام خوردن یک دانشجو در مراسم ماه محرم سفارت ج. ا. ایرآن در پاریس(حتما بخونید! واقعی و بسیار زیبا و عبرت انگیز است.)... و امروز برف می بارید!سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ...
View Articleزندگی تخم مرغی
تخم مرغی رفته[align=right]بود اینترویو[align=right]تا مگر کوکو شود یا نیمرو[align=right][align=right]تخم مرغی بود با شور و[align=right]امید[align=right]خواست تا مرغانه ای باشد...
View Articleرقابت و تیزهوشی شکارچی!
رقابت و تیزهوشی شکارچی!روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در...
View Articleحکیم بزرگ
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی...
View Articleدختر فداکار
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در...
View Articleدور از انصاف
گویند روزی دزدی از شخصی، بسته ای ربود که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.آن دزد بسته را به صاحبش برگرداند.او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟گفت: صاحب مال عقیده داشت که این...
View Articleحرف دلنشین
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود...
View Articleدوست یا دشمن
منوچهر احترامي داستان نويس كودكان و نوجوانان بود كه در اسفند 87 ديده از جهان فروبستمتن زير داستان كوتاهي از اوست مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودندقورباغه ها به لك لك ها شكايت...
View Articleپسرک...
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: ۵٠ سنت پسر...
View Articleتاریخ مصرف عشق
مروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال...
View Articleماجرای کلاغ عاشق!
ماجـرای کـلاغ عـــاشــق! یه روزی آقـــای کـــلاغ، یا به قول بعضیا جناب زاغ رو دوچرخه پا میزد، رد شدش از دم باغ پای یک درخت رسید، صدای خوبی شنید نگاهی کرد به بالا، صاحب صدا رو دید یه قناری بود قشنگ،...
View Articleما که هستیم؟
ک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرداو پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهماما اول اجازه دهید کاری انجام...
View Articleبستنی ساده
پسربچه ای 10ساله وارد بستنی فروشی شد وپشت میزی نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.پسر پرسید:بستنی با شکلات چند است؟ خدمتکار جواب داد پنج سکه. پسر بچه تمام پولهای خود را شمرد و سپس دوباره از...
View Articleکمربند
کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با...
View Articleچمنزن کوچک
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید:...
View Articleراز زوج خیلی خوشبخت
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامههای محلی هم جمع شده...
View Article