سالهاي نه چندان دور زاهدی که بعدها به نام ساون قدیس معروف شد در یکی از غارهای منطقه زندگی می کرد. در آن دوره منطقه مورد نظر فقط یک قصبه مرزی بود که اهالیاش را راهزنان گریزان از عدالت، قاچاقچیها، روسپیها، ماجراجویانی که در جست و جوی همدست به اینجا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت این جا استراحت می کردند شرورترین آنها مرد عربی به نام آحاب بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیاتهای گزافی بر کشاورزان تحمیل می کرد. كشاورزاني که هنوز اصرار داشتند شرافت مندانه زندگی کنند یک روز ساون (قديس معروف)از غارش پایین آمد به خانه آحاب رفت و از از خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد آحاب خندید و گفت نمی دانی من قاتل ام؟ تاکنون سر آدمهای زیادی را در زمين هام بریدهام؟ البته که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟
ساون پاسخ داد:
می دانم اما از زندگی در آن غار خسته شده ام دلم می خواهد دست کم یک شب این جا بخوابم
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.
آحاب از شهرت قدیس خبر داشت که کم تر از خودش نبود و این آزارش می داد چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آن جا کیست کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به نیکی نداشت.
جایی برای خواب به ساون نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت. ساون پس از این که بخوابد چند لحظه او را تماشا کرد آنوقت چشم هاش را بست و خوابید آحاب تمام شب چاقوش را تیز کرد صبح وقتی ساون بیدار شد او را اشک ریزان کنار خود دید. جريان را پرسيد آحاب جواب داد: نه از من ترسیدی و نه دربارهام قضاوت کردی اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند و به من اعتماد کرد اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم تو باور کردی که من می توانم شرافت مندانه رفتار کنم پس من هم چنین کردم.
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه
آحاب، آحاب شرع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم. آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟ قدیس گفت: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم
می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.
از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلیو
می گویند آنها پیش از خواب کمی با هم گپ زدند هر چند از همان لحظه ورود ساون قدیس به خانه
آحاب، آحاب شرع کرده بود به تیز کردن خنجرش. از آن جا که مطمئن بود جهان بازتابی از خودش است، تصمیم گرفت او را به مبارزه بطلبد پس پرسید اگر امروز زیباترین روسپی شهر به این جا میاید، می توانی تصور کنی که زیبا و اغواگر نیست قدیس جواب داد: نه. اما می توانم خودم را مهار کنم. آحاب دوباره پرسید: و اگر به تو پیشنهاد کنم مقدار زیادی سکه طلا بگیری ولي در ازایش کوه را ترک کنی و به ما ملحق بشوی می توانی طلاها را مشتی سنگریزه ببینی؟ قدیس گفت: نه. اما میتوانم خودم را مهار کنم آحاب دوباره پرسید: اگر دو برادر سراغت بیایند، یکی از تو متنفر باشد و دیگری تو را یک قدیس بداند، می توانی هر دو را به یک چشم نگاه کنی؟
قدیس پاسخ داد: هر چند رنج می برم اما می توانم خودم را مهار کنم و با هر دو یک طور رفتار کنم
می گویند این گفتگو مهم ترین عاملی بود که باعث شد آحاب ایمان بیاورد.
از کتاب شیطان و دوشیزه پریم. نویسنده: پائولو کوئلیو