Quantcast
Channel: انجمن تفریحی تک دختر - سرگرمی، تصاویر، عکس مذهبی، عکس های تک دختر، اس ام اس، اصن یه وضی، تفریحی، ترول، تصاویر جالب، کاریکاتور طنز، منطقه آزاد، شعر، داستان كوتاه، مطلب جدید، موبايلستان، نرم افزار، بازي های اندروید، طنز، بازی، معرفی بازی، دانلود بازی، کلیپ، مذهبی، نرم افزار، ورزشي، خاطرات خوشمزه، فرهنگی-هنری، معرفی نرم افزار، دانلود نرم افزار، بازی آنلاین، ♥♥تالار رسمی هواداران استقلال!♥♥، داستان، تاریخ ایران و جهان، حاشیه های سینما، مجله خبری، اقتصادی، اجتماعی، تکنولوژی، حوادث، ورزشی، سایر، اطلاعات عمومی، فیلم ها و سریال ها، سینما و تلویزیون، فال و طالع بینی، عکس بازیگران، بیوگرافی بازیگران، عاشقانه، عکس های عاشقانه، جملات عاشقانه، اس ام اس های عاشقانه، اشعار عاشقانه، بيوگرافي ورزشكاران، عكس ورزشكاران، صحنه هاي ورزشي، خانه داری و دکوراسیون، آموزش اشپزي، ترفند هاي خانه داري، مد و زيبايي، مدل لباس، مدل مو، شيك پوش بودن در عين با حجاب بودن، حیوانات خانگی، تصاویر طبیعت
Viewing all articles
Browse latest Browse all 13198

يک روز آفتابي براي جغد # پدرام رضايي زاده

$
0
0
خورشيد هنوز طلوع نکرده بود که در حياط با صداي آزاردهنده اي باز شد . چند گنجشک با شکسته شدن سکوت صبحگاهي از لبه ديوار پرکشيدند ، اما کلاغي که کمي دورتر از در بر درخت خشکيده کنار حياط نشسته بود ، تنها چشمان سرد و بي روحش را به طرف صدا چرخاند ؛ گويي سالهاست که به چنين صحنه اي خو گرفته است . از ميان تاريکي ، شمايل مردي با جثه متوسط نمايان شد . جوان بود اما خوب که به صورتش نگاه مي کردي ، چين و چروکهاي پوستش گواهي ميدادند که روزهاي سختي را پشت سر گذاشته است . لحظه اي ايستاد ، سيگاري روشن کرد و پک عميقي به آن زد . دستانش مي لرزيدند و اين لرزش شايد ناشي از باد سردي بود که در آن صبح زمستاني مي وزيد . چند قدم به جلو رفت ، نگاهي به درخت خشکيده کنار حياط انداخت و لبخند تلخي بر صورتش نقش بست . خواست چند قدم ديگر پيش برود که صداي شليک گلوله اي در حياط پيچيد . تعادل خود را از دست داد و به زمين افتاد . چشمهايش بر درخت خشکيده خيره ماندند . کلاغ همچنان بي تفاوت بر درخت نشسته بود . نگاهش با نگاه شوم آن پرنده گره خورد و آرام زمزمه کرد : « شايد اشتباه ميکردم...»
* زن در حاليکه به شدت دچار رعشه شده بود از خواب پريد . چند ثانيه اي گذشت تا توانست بر خود مسلط شود . دستي به موهاي به هم ريخته اش کشيد ، بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت . اما ميان راه - انگار که منصرف شده باشد - برگشت و روبروي آينه ايستاد . بي آنکه به تصوير چهره رنگ پريده و چشمان گود رفته اش در آينه توجهي کند ، ژس مرد جواني را که کنار آينه قرار داشت برداشت ، بوسيد و به سينه اش چسباند . در حال زمزمه کردن جملات نامفهومي بود که ناگهان صداي زنگ تلفن اورا به خود آورد...
* نيمه هاي شب بود که رييس زندان وارد بند شد . مردي نسبتا چاق ، با قدي متوسط و صورتي که چهره يک جغد را به يادت مي آورد . قبلا همه را بيدار کرده بودند . نگاه ترحم آميزي به جمع انداخت و گفت :
- برگه ها آماده اند ؛ هرکس حاضره به اشتباهاتش اعتراف و درخواست عفو کنه ، بلند شه .
دقيقه اي گذشت و زندانيان يک به يک بلند شدند . همه به جز يک نفر که انگار اصلا آنجا حضور نداشت و چيزي نمي ديد و نمي شنيد . رييس زندان در حاليکه چشمانش مي درخشيدند به او نگاه کرد و زمزمه کرد :
« با خانواده اش تماس بگيريد . فردا صبح آزاد ميشه . »
* خورشيد آرام آرام بالا مي آمد و تمامي نقاط تاريک زندان را روشن مي کرد . در گوشه اي از حياط ، مرد نسبتا چاق و کوتاه قدي مشغول تميز کردن « روولور » خود بود . چند قدم آن طرف تر ، تعدادي از ماموران زندان جسد مرد جواني را که ظاهرا از پشت هدف گلوله قرار گرفته بود ، از زمين بلند مي کردند . نظافتچي زندان هم سعي مي کرد خونهاي ريخته شده بر کف حياط را پاک کند . کلاغ رويش را به سمت ديگري برگرداند و بعد از لحظه اي پرکشيد و از زندان دور شد . پشت ديوارهاي بلند زندان ، زني با خوشحالي به در زندان چشم دوخته بود و انتظار مردي را مي کشيد.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 13198

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>