چهار دیوار اتاق کرمی رنگ بود . بوی جوراب ، با باد پنکه ی سقفی فضای اتاق را مینوردید و دماغ ها را پر میکرد ..با گذشت دو روز هر ادمی به هر بویی عادت میکرد جوراب ، عرق تن ،ملافه های کثیف، بوی تعفن لاشه حیوانی کمی دورتر از پشت تپه ای که گاهگاهی به مشام میرسید ،بوی کبریت و بوی سیگار قاچاقی که موقع نگهبانی از کودکی دبستانی خواسته بودتا پاکتی یا نخی برایش بگیرد.، بوی خوب خاک ،بوی ته دیگ های سوخته ی آشپزخانه ، بوی گل ها ی وحشی زرد ،بوی ...... شاید برای تازه وارد ها کمی سخت بود اما گاهی صبر هم لازم است .با دوستانش زیر پنکه سقفی ایستاده بود و در حالی که یک چاقوی کوچک میوه خوری را در دهانش گذاشته بود سعی می کرد تا یک عکس یاد گاری از دوران سربازی اش با دوستانش بگیرد .محسن گفت اماده اید خب همه با هم بگین پنیر تبریزی . دهان ها بیشتر از حد معمول باز شد و چاقو از دهن سلمان افتاد .
کمی بعد .کله هایی که با ما شین تراشید شده و زیر کلاه آهنی آب پز شده بود نوای انتظار را می نواختند . سکوتی آرامش وار د ر رگ ها لرزشی شیرین را به ادم تزریق میکرد .هو هو میکرد باد .همه درصفحه ی ذهنشان رویا سازی میکردندو آنچه را دوست داشتند میدید یکی به فکر دزدیذن ملافه فلان تخت فلان صابون و فلان پول و یکی هم در فکر دوست دخترش که ایا ممکن است با کسی دیگر دوست شده باشد و فکرهای دیگر.......... گاهی فکر ها ازار دهند و مالیخولیایی میشد بدون شک فکرهای خوب هم بود فکرهای خوب دیگر .... که همه را مست کرده بود.
سکوت شکست ،شخصی با درجه نظامی از کنار صف منظم ارام گذشت با هر قدم پاهایش را محکم به زمین فشار میداد تا شاید خاک را زیر پاهایش له کند . با هر قدم از زیر پوتین هایش خاک بیرون می لغزید .در دو کوشه لب هایش کف جمع شده بود .گاهی با دستش انها را پاک میکرد و به گوش هایش می مالید .کمی عصبی شده بود.که ناگهان صدای این شخص نظامی که مدتی سکوت را شکسته بود بدون مقدمه و ناگهانی گفت:
- این ستون رو میبینید
اصلا نمیدانم که چه حسی داشت یا به چه چیزی فکر می کرد وقتی این جمله را میگفت .ایا به اجاره خانه اش فکر میکرد به دختر دبستانیش که فلان دوستش دفتر مشق زیباتری نسبت به دخترش داشت.
دسته گفت بله قربان
- صدا دوباره گفت گه میخورید که میبینید و ادامه داد:
انگار کمی ارام تر شده بود .حال بلند تر داد زد امشب داریم میریم میدان تیر شبانه .........................
دیگر شب شده بود .با اتوبوس از پادگان به میدان تیر رسیده بودند . سلمان دل شوره ی عجیبی داشت .شاید این لحظه همون لحظه ای بود که مدتی بود دنبالش بود .یکی از دوستانش به او یاد داده بود .شنیده بود که بسیار شایع شده است .
سلمان هنوز به حرف های مرد درجه دار فکر میکرد .شاید همین حرف بود که جرات لازم را به او میداد .شاید همین حرف بود که شرایط روحی او را بیش از قبل اماده میکرد . شرایطی که فکر را گرفته و مدتی بعد می گذارد پشیمانی به سراغش بیاید . ولی الان روحیه او را اماده کرده بود .یعنی به همین سادگی ! گاهی انقدر سریع پل های پشت سرمان را خرا ب میکنیم که حتی لحظه ای هم فکر نمی کنیم .
هیچ نوری نبود .حتی نو رماه هم . اما ستاره ها تا این حد درخشان کسی ندیده بود .حتی در این تاریکی هم اگر دقت میکردی میتوانستی زیبایی را ببینی . دسته در تاریکی مطلق به سمت محل تیراندازی میرفت .مترو نوم قدم ها دقیق بود . ریتم داشت .میشد با مترو نوم قدم رو سازی را نواخت و در زیر ستاره ها به ارامش رسید .
.خیلی ساده روحیه اش را از دست داده بود.همه آن چیزی که در طول روز برایش اتفاق افتاده بود را دوباره مرور میکرد .از نظرش همه چیز به آزادی می ارزید .درست به لحظه ی قبل از گرفتن عکس فکر میکرد .هذیانات ذهنی می گفت و تب شدیدی داشت .به حرف های دوستش فکر میکرد .پس تصمیم گرفت حرف را به عمل تبدیل کند .کم فرمانده آماده شد میشد فرمان شلیک را بدهد .هدف سیبل مقابل.......همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، سلمان کف دستش را روی دهنه ژ3 گذاشت و ماشه را چکاند. آخر شنبده بود .که اینگونه معاف میشود.
کمی بعد .کله هایی که با ما شین تراشید شده و زیر کلاه آهنی آب پز شده بود نوای انتظار را می نواختند . سکوتی آرامش وار د ر رگ ها لرزشی شیرین را به ادم تزریق میکرد .هو هو میکرد باد .همه درصفحه ی ذهنشان رویا سازی میکردندو آنچه را دوست داشتند میدید یکی به فکر دزدیذن ملافه فلان تخت فلان صابون و فلان پول و یکی هم در فکر دوست دخترش که ایا ممکن است با کسی دیگر دوست شده باشد و فکرهای دیگر.......... گاهی فکر ها ازار دهند و مالیخولیایی میشد بدون شک فکرهای خوب هم بود فکرهای خوب دیگر .... که همه را مست کرده بود.
سکوت شکست ،شخصی با درجه نظامی از کنار صف منظم ارام گذشت با هر قدم پاهایش را محکم به زمین فشار میداد تا شاید خاک را زیر پاهایش له کند . با هر قدم از زیر پوتین هایش خاک بیرون می لغزید .در دو کوشه لب هایش کف جمع شده بود .گاهی با دستش انها را پاک میکرد و به گوش هایش می مالید .کمی عصبی شده بود.که ناگهان صدای این شخص نظامی که مدتی سکوت را شکسته بود بدون مقدمه و ناگهانی گفت:
- این ستون رو میبینید
اصلا نمیدانم که چه حسی داشت یا به چه چیزی فکر می کرد وقتی این جمله را میگفت .ایا به اجاره خانه اش فکر میکرد به دختر دبستانیش که فلان دوستش دفتر مشق زیباتری نسبت به دخترش داشت.
دسته گفت بله قربان
- صدا دوباره گفت گه میخورید که میبینید و ادامه داد:
انگار کمی ارام تر شده بود .حال بلند تر داد زد امشب داریم میریم میدان تیر شبانه .........................
دیگر شب شده بود .با اتوبوس از پادگان به میدان تیر رسیده بودند . سلمان دل شوره ی عجیبی داشت .شاید این لحظه همون لحظه ای بود که مدتی بود دنبالش بود .یکی از دوستانش به او یاد داده بود .شنیده بود که بسیار شایع شده است .
سلمان هنوز به حرف های مرد درجه دار فکر میکرد .شاید همین حرف بود که جرات لازم را به او میداد .شاید همین حرف بود که شرایط روحی او را بیش از قبل اماده میکرد . شرایطی که فکر را گرفته و مدتی بعد می گذارد پشیمانی به سراغش بیاید . ولی الان روحیه او را اماده کرده بود .یعنی به همین سادگی ! گاهی انقدر سریع پل های پشت سرمان را خرا ب میکنیم که حتی لحظه ای هم فکر نمی کنیم .
هیچ نوری نبود .حتی نو رماه هم . اما ستاره ها تا این حد درخشان کسی ندیده بود .حتی در این تاریکی هم اگر دقت میکردی میتوانستی زیبایی را ببینی . دسته در تاریکی مطلق به سمت محل تیراندازی میرفت .مترو نوم قدم ها دقیق بود . ریتم داشت .میشد با مترو نوم قدم رو سازی را نواخت و در زیر ستاره ها به ارامش رسید .
.خیلی ساده روحیه اش را از دست داده بود.همه آن چیزی که در طول روز برایش اتفاق افتاده بود را دوباره مرور میکرد .از نظرش همه چیز به آزادی می ارزید .درست به لحظه ی قبل از گرفتن عکس فکر میکرد .هذیانات ذهنی می گفت و تب شدیدی داشت .به حرف های دوستش فکر میکرد .پس تصمیم گرفت حرف را به عمل تبدیل کند .کم فرمانده آماده شد میشد فرمان شلیک را بدهد .هدف سیبل مقابل.......همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد ، سلمان کف دستش را روی دهنه ژ3 گذاشت و ماشه را چکاند. آخر شنبده بود .که اینگونه معاف میشود.
و صدای فریاد در صدای شلیک های پی در پی گم شد .