پسرک بی انکه بداند چرا سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی انکه بداندچرا گنجشک کوچکی را نشانه رفت پرنده افتاد بال هایش شکست وتنش خونی شد پرنده می دانست که خواهد مرد اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود .
پرنده پیام بود . پس چشم در چشم پسرک دوخت وگفت: کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه سنگریزه. حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است . و هر حلقه پاره ای از زنجیر و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد ؟!
و وای اگر شاخه ای را بشکنی خورشید خواهد گریست وای اگر سنگریزهای را نادیده بگیری ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده ای را بیازاری انسانی خواهد مرد زیرا هر حلقه را که بشکنی زنجیر را گسسته ای و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد . و پسرک انقدر گریست تا عارف شد.
" نویسنده :خانم عرفان نظر اهاری "