Quantcast
Channel: انجمن تفریحی تک دختر - سرگرمی، تصاویر، عکس مذهبی، عکس های تک دختر، اس ام اس، اصن یه وضی، تفریحی، ترول، تصاویر جالب، کاریکاتور طنز، منطقه آزاد، شعر، داستان كوتاه، مطلب جدید، موبايلستان، نرم افزار، بازي های اندروید، طنز، بازی، معرفی بازی، دانلود بازی، کلیپ، مذهبی، نرم افزار، ورزشي، خاطرات خوشمزه، فرهنگی-هنری، معرفی نرم افزار، دانلود نرم افزار، بازی آنلاین، ♥♥تالار رسمی هواداران استقلال!♥♥، داستان، تاریخ ایران و جهان، حاشیه های سینما، مجله خبری، اقتصادی، اجتماعی، تکنولوژی، حوادث، ورزشی، سایر، اطلاعات عمومی، فیلم ها و سریال ها، سینما و تلویزیون، فال و طالع بینی، عکس بازیگران، بیوگرافی بازیگران، عاشقانه، عکس های عاشقانه، جملات عاشقانه، اس ام اس های عاشقانه، اشعار عاشقانه، بيوگرافي ورزشكاران، عكس ورزشكاران، صحنه هاي ورزشي، خانه داری و دکوراسیون، آموزش اشپزي، ترفند هاي خانه داري، مد و زيبايي، مدل لباس، مدل مو، شيك پوش بودن در عين با حجاب بودن، حیوانات خانگی، تصاویر طبیعت
Viewing all 13198 articles
Browse latest View live

خواستگاری

$
0
0
 
یک روز لوبیا به نخود گفت:"زن من می شی؟!"

نخود از خجالت قرمز شد و گفت:" خدا مرگم بده! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"

لوبیا گفت:"ای بابا! مگه چه کار باید بکنم؟!"

نخود گفت:" نه سلامی ، نه علیکی!"

لوبیا به خود امد و گفت:"ببخشید.سلام علیکم! زن من می شی؟!"

نخود گفت:" دِ بیا! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"

لوبیا گفت:" ای دفعه اشکالش چی بود؟"

نخود تکانی به سرو گردنش داد و گفت:" ننه ای، بابایی، کس و کاری نداری که بیاری
خواستگاری؟"

چشم های لوبیا از اشک خیس شد و گفت:" تمام افراد خانواده ام در یک جنگ نابرابر به
دست ادم های شکم گنده کشته و خورده شدند."

نخود گفت:" حالا گریه نکن! چون این بلا هم بر سر پدرو مادر من اومده."

لوبیا گفت:" تسلیت عرض می کنم.حالا بعد از همه این حرفا زن من می شی؟"

نخود در حالی که به اسمان نگاه می کرد، گفت:"یک نخود تنها به هیچ دردی
نمی خوره،جز اینکه زن یک لوبیای تنها بشه."

لوبیا گفت:" واسه من شعر نگو! زن من می شی یا نه؟"

نخود لبخندی زد و گفت:" با اجازه نویسنده و خواننده های این قصه :
بله!"تک دخترتک دختر

شیر تو شیر

$
0
0
 
یکی بود،یکی دیگرهم نبود.روزی و روزگاری،
 
شیری دمش را روی کولش گذاشت و از جنگل به شهر رفت تا ببیندآن جا چه خبر است .
آدم ها چه چه کار می کنند.همان دقیقه ی اول،
در خیابان دوم،سر کوچه ی سوم،عده ای از آدم ها را دید که جلو مغازه ی چهارم صف
کشیده اند.با کنجکاوی جلو رفت و سرک کشید،
اما نفهمیدچه خبر است.از یک نفر که آخرهای  صف بود پرسید:
((آقای آدم !چه خبر؟))
آقای آدم گفتWacky(خبری نیست،به جز سلامتی!))شیر گفت:
((منظورم این است که اینجا چه خبر است؟این آدم ها چرا به هم پشت کرده اند؟))آقای
آدم که متوجه اشتباهش شده بود،با عصبانیت گفت:
((مگر کوری!خب شیر می دهند دیگر،تو هم اگر شیر می خواهی برو پشت سر
من.))شیر که از تعجب یال هایش سیخ شده بود،گفت:
((شیر می دهند !یعنی مرا می دهند؟))آقای آدم که حوصله اش سر رفته بودگفت:
((تو را نمی دهند عرض کردم شیر می دهند، شیر شیشه ای.اگر شیشه ی خالی
نداری بهتر است بی خود این جا نایستی!))شیر گفتWacky(به روی چشم.))و در حالی که
هنوز یالهایش سیخ بود با خود گفتWacky(شیر دیگر چه نوبری است !مگر به غیر از ما شیر
دیگری هم در این دنیا وجود دارد؟!آن هم شیری که توی شیشه جا بگیرد!))در همین
موقع خانمی را دید که با دو شیشه ی سفید رنگ از مغازه خارج شد.شیر به ریش آنها
خندیدWacky(هه هه هه !آدم های شیر ندیده!به دوغ می گویند شیر!))شیر به راهش در آن
خیابان ادامه داد.رفت و رفت تا این که مغازه ای تو جهش را جلب کرد. اولش فکر کرد آن
جا مغازه ی مگس فروشی است؛چون پر از مگس های ریز ودرشت بود.با خود
گفتWacky(این آدم ها چه چیز ها که نمی فروشند!)اما بعد متوجه چیزهای چرب و
چیلی توی مغازه شد.دلش می خواست بداند آن ها چه هستند.بچه ای را که از آن جا
می گذشت صدا کردWacky(آهای!بچه ی آدم!بیا این جا ببینم.))بچه جلو آمد و گفتWacky(بله آقا
شیره.)) شیر به پشت شیشه ی مغازه اشاره کردو گفتWacky(این ها چیه که دل مگس ها
را برده؟!))  ..................................
 
بچه زبانش را دور لب هایش تاب داد و با ملچ و ملوچ گفت
((خب معلومه،شیرینی.))
چشمان شیرگشاد شد و پرسید شیرینی دیگر چه موجودی است؟))
بچه گفتWacky(شیرینی یک جور خوراکی خوش مزه است دیگر.
ولی شیرینی های شهر ما خوشمزه تر از این هاست.))
شیر گفتWacky(شهر شما؟مگه اینجا شهر شما نیست؟))بچه گفت
Wacky(نه کاکو!من بچه ی شیرازم .چند روزی است که با همشیره ام آمده ام
خانه ی آقا شیر علی که با بچه هاشون برویم شیروان،شیره ی انگور بیاوریم.))
کله ی شیر از شنیدن این همه کلمه ی شیری پریشان شد و متعجب
به حرفهای بچه فکر کرد:شیراز وهمشیره و شیرعلی و شیروان و شیره ی
انگور وآهسته با خودش گفت:
((بابا این ها چقدر شیر ندیده اند.))
آقا شیره که خیلی تشنه بود،به بچه گفت:
((آهای!بچه ی آدم!اینجا برکه ای،چشمه ای ،
رودخانه ای پیدا نمی شود که کمی آب بخورم؟))
بچه، شیر را به آن طرف خیابان برد و چیزی نشانش داد وگفت:
((بفرما کاکو!از این شیر آب بخور!)) آقا شیره نگاهی به آن چیز بی
معنی کرد و گفتWacky(این هم شیر است؟))نیش بچه باز شد و گفت:
((ها،بله کاکو!این هم مثل شما اسمش شیر است.
این جایش را که تاب بدهی ،از آن آب بیرون می آید.))
بعد آن را باز کرد و شیر با تعجب فراوان پوزه ی خود را جلو برد و از آن شیر
مقداری آب نوشید.شیر با خودش گفت:
((مثل این که آبش خوب است .یادم باشد همیشه از این شیر آب بخورم.))
آب را که نوشید احساس گرسنگی کرد.هوس گوشت تازه ی آدم کرده بود.
نگاهی معنی دار به قد و قامت بچه انداخت و گفت:
((اسم شما چیه؟))بچه بادی به غبغبش انداخت و گفت:
((اسم من اردشیر است.اردشیر شیرانلوی مشیری .))
باز هم یالهای شیر از تعجب سیخ شد .اما به روی خود نیاورد و گفت :
(( آدم بچه جان ! تو چه قدر لاغر و مردنی هستی!
مگر در شهر چیزی برای خوردن گیرت نمی آید؟))
اردشیر گفتWacky(چرا گیرم می آید ولی اشتها ندارم،
می گویند وقتی به دنیا آمدم ،مادرم به جای شیر خودش شیر خشک
به من داده،برای همین لاغر و ضعیف هستم.))
شیر با قیا فه ای که از ترس پریشان شده بود پرسید:
((چی چی خوردی؟))بچه گفت:
((شیر خشک!بعضی از مادرها به بچه شان شیر خشک می دهند.))
شیرچند قدمی عقب عقب رفت و با خودش گفت:
((این جا عجب شهر شیر تو شیری است،از هر چه حرف می زنندشیر
از آن می ریزد.حتی شیر را هم خشک می کنند و می  دهند بچه هایشان 
بچه هایشان بخورند.بهتر است تا دیر نشده و مرا هم خشک نکرده اند،
از این جا فرار کنم.))بعد دمش را روی کولش گذاشت و در مقابل چشمان
ناباور اردشیر گردو خاکی کرد و از نظر نا پدید شد. چند روز بعد
شیر قصه ی ما در یک         هما یش بین الجنگلی این خا طره را برای حاضران تعریف
کرد و چون کمی      شاعر تشریف داشت با این چند بیت شعر به سخن رانیش
خا تمه داد : تک دختر
 
من شیرم و تو شیری و ماشیر                           این شیر چه حرفی است به هم بسته چو زنجیر 
 
از شیر پدیدار شده بس کلماتی                                     این واژه شده  در همه جا واژه ی تکثیر 
 
در شهر اگر شیر زیاد است و فروان                                 در جنگل سر سبز فقط شیر منم ،شیر 

همه اش به خاطر یک تکه پنیر

$
0
0
 
چند روزی بود که کلاغ گلویش درد می کرد.
مدتی هم بود که قالب پنیری به منقارگرفته بود و نمی توانست آن را قورت بدهد.
گلویش مثل لولای یک در قدیمی خشک بود و  به سختی باز می شد.
پس دفترچه ی بیمه اش را برداشت و رفت پیش دکتر.
عجبا!دکتر کسی نبود جز آقا روباهه!کلاغ جا خورد،
خواست برگردد،اما دلش را به دریا زد و نشست روی صندلی.دکتر روباه با لبخندی
تاریخی و معنی دار نگاهش کرد و گفت:
((به به!دوست قدیمی، کمی تا قسمتی صمیمی،بد نباشد!از این طرف ها!))
کلاغ به گلویش اشاره کرد و به جای قارقار،قد قد کرد.
آخر می ترسید دهان باز کند و روباه پنیرش را بالا بکشد.روباه دستی به پرهای گردن
کلاغ کشید و گفتWacky(طفلک،گلویت درد می کند؟))کلاغ کله اش را تکان
داد،یعنی((بله.))روباه باز دوباره همان لبخند تاریخی و معنی دارش را بر لب آورد و چراغ
قوه را برداشت،روشنش کرد و به کلاغ گفت:
((دهانت را باز کن و بگو آآآآ...!))
کلاغ همان طور که پنیر را محکم گرفته بود،کله ی سیاهش را بالا انداخت و گفت:...
(())فکر می کنید چیزی گفت؟نه،
او عاقل شده بود،می دانست اگر دهانش را باز کند تاریخ تکرار می شود.پس هیچی
نگفت.روباه عصبانی شد:_مسخره بازی در نیاور !زود باش دهانت را باز کن!_...   ._
 
زود باش کلاغک!من کار دارم.بقیه ی مریض ها پشت در منتظرند.
باز هم کلاغ از باز کردن منقارش خودداری کرد تا از تکرار تاریخ خودداری کرده باشد و
کجکی به او خیره شد،یعنی کور خوانده ای!روباه که عصبانی تر می شد واز شدت
عصبانیت فشار خونش بالا می رفت،صدایش را بلند کرد وگفت:
((الاغ جان!ببخشید کلاغ جان!آن قصه دیگر قدیمی شده.پس آن منقار بی خاصیتت را باز
کن تا گلویت را معاینه کنم،
و گرنه آن چنان آمپولی توی دمبت بزنم که از کلاغ بودنت پشیمان بشوی!!))
کلاغ فکر کرد شاید حق با این آقا دکتر باشد.آن قصه قدیمی شده و اگر می خواهد حالش
خوب شود،باید چند لحظه،فقط چند لحظه به دکتر روباه اعتماد کند.وانگهی
(بین خودمان بماند!)
از آمپول هم می ترسید.
پس تسلیم شد و منقارش را باز کرد.روباه با لبخندی رضایت آمیز پنیر را آرام از منقارش
در آورد و گذاشت روی میز،کنار تکه های نان._آفرین کلاغ خوب!حالا زبانت را بیرون بیاور!
با چراغ قوه اعماق گلوی کلاغ را وارسی کرد.گوش هایش را هم همین طور،
اما هر چه کرد نتوانست چشمش را معاینه کند.چون کلاغ چشم از قالب پنیر بر
نمی داشت و مدام کله اش را می چرخاند.
روباه که از اداهای او خسته شده بود،گفتWacky(دیگر حوصله ام را سر بردی،
برایت دارو می نویسم.بخور،اگر خوب نشدی،
هفته ی دیگر دوباره بیا،البته بدون پنیر !))بعد دفترچه ی بیمه اش را گرفت و برایش قرص
سرما خوردگی،شربت سینه و یک واشر جهت جلوگیری از آب ریزش بینی نوشت.
کلاغ که باورش نمی شد دکتر روباه این قدر مهربان باشد،به حرف آمد
در حالی که صدایش مثل یک ویلن کوک نشده ی ما قبل تاریخی بود،گفت:
((من نمی دانم با چه زبانی از شما تشکر کنم.))
روباه گفتWacky(با زبان بین المللی،یعنی پول.از وقتی فنیقی ها پول را اختراع کرده اند
مشکلات زیادی از سر راه برداشته شد.))کلاغ گفتWacky(پول؟!))طوری گفت پول،
که انگار برای اولین بار است که این واژه را می شنود و ادامه داد:
((من که دفتر چه ی بیمه دارم.))
روباه با لبخندی موذیانه گفت:
((ولی من با بیمه قرار داد ندارم.فقط می توانم داروهایت را در دفتر چه بنویسم.))
کلاغ به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت:
((ولی من برای دادن حق ویزیت پولی ندارم.من فکر کردم شما... .))
روباه حرف او را قیچی کرد:
((البته بنده دکتر پول دوستی نیستم و اصولا پول چیز چرک و کثیفی است؛
ولی حالا به خاطر این که وجدانم راحت باشد،قالب پنیرت را بر می دارم تا با این نان
بربری خاش خاشی که صبح از خروس گرفته ام،
صبحانه ام را کامل کنم.))کلاغ نگاه ذلت باری به روباه کرد و با همان صدایی که مثل ویلن
کوک نشده بود،گفتWacky(حالا نمی شود تخفیف بدهی!))روباه کمی به پنیر ناخنک زد و
گفتWacky(نه جانم مثل این که تقدیر تو این است که هیچ وقت این پنیر از گلویت پایین
نرود.بفرما برو بیرون!))کلاغ با بی نوایی هر چه تمام تر دفترچه اش را زد زیر بالش،
آب دماغش را بالا کشید و لخ لخ کنان از مطب بیرون آمد.در حالی که اصلا که رمق
نداشت قارقار کند و بگویدWacky(الهی کوفتت بشود!))نیازی به نفرین کلاغ نبود.آن پنیر آلوده
به ویروس،به دهان روباه کوفت شد.بدجور هم کوفت شد.هفته ی بعد در حالی که یواش
یواش حال کلاغ خوب
می شد،حال روباه وخیم می شد و جانش بالا می آمد.
نتیجه ی بهداشتی:قبل از خوردن پنیر آلوده ی ویروسی،باید آن را جوشاند،با صابون
شست ،یا با الکل ضد عفونی کرد!
نتیجه ی اخلاقی:هر کس حق کسی را بخورد،عاقبت کوفتش می شود.
نتیجه ی کلاغی:تاریخ تکرار می شود،اما یک جور دیگر.تک دختر

شوخی

$
0
0
 
حکایت فرموده اند در زمانهای خیلی خیلی قدیم که هنوز اتوبوس اختراع نشده بود،
روزی کلاغی و دارکوبی و روباهی سوار هواپیما شدند تا از سمرقند به بخارا سفر کنند.
این سه دوست خیلی اهل شوخی و مزاج بودند.
آن ها همه چیز و همه کس را دست می انداختند
و به ریش و سبیل همه می خندیدند.
در این سفر هنگامی که هواپیما اوج گرفت
با یکدیگر گفتند:
((بچه ها بیایید سر به سر خانم مهمان دار بگذاریم و کلافه اش کنیم.))
آن گاه از این فکر شیطانی بسیار خندیدند و از شدت خنده بر جای خود لولیدند.پس،
اول کلاغ دکمه ای را که بالای سرش بود فشار داد و چراغش روشن شد.
این دکمه مخصوص احضار مهمان دار بود.
بانویی که مهمان دار بود و زیبا و با ادب بود،آمد و در کمال مهمان نوازی گفت:
((بفرمایید جناب آقای کلاغ،کاری داشتید؟))
 
کلاغ خنده ای قارقاری کرد و گفت:
((نخیر جانم!قاری نداشتم.یعنی کاری نداشتم.
می خواستم ببینم این دکمه سالم است یا نه.
حالا که فهمیدم سالم است کلی خوش به حالم شد.مگر نه بچه ها؟))
آن گاه هر سه نفرشان بسیار خندیدند و از این شوخی لذت ها بردند.
هواپیما می لغزید و سینه ی سفید ابرها را می شکافت وبه پیش می تاخت.
اندکی بعد،دارکوب،
دکمه ی احضار را جیز کرد.
مهمان دار با شتاب آمد و دست بر سینه گفت:
((امری بود جناب دارکوب؟))
دارکوب قیافه ای شاهانه به خود گرفت و فرمود:
((نخیر جانم امری نبود.تا اطلاع بعدی لطفا اندکی سکوت)).
سپس آن چنان خنده ای کردندکه هواپیما به لرزه در آمد و شدیداً تکان خورد.
تو پنداری درون یک دست انداز یا چاله ی هوایی افتاد.
این بار نیز مهمان دار لبخندی آموزشی به ایشان تقدیم کرد و از محضرشان دور شد.
سومین دفعه نوبت آقا روباهه بود.
روباه انگشت دراز خویش را بر دکمه ی مخصوص گذاشت و از صمیم قلب فشرد.
باز همان مهمان دار مهربان از گرد راه رسید و با لبخندی که
درونش اندکی خشم نهفته بود،گفت:
((جناب آقای روباه کاری بود؟))
روباه خنده ای زیر زیرکی کرد و گفت:
((نخیر جانم!سرِ کاری    بود.البته ببخشید که این شوخی کمی تکراری بود.))
این بار مهمان دار از کوره در رفت و با خشم گفت:
((جدی؟حالا من هم آن چنان بلایی بر سرت بیاورم که از هر چه شوخی
جدید و تکراری است پشیمان بشوی.))
روباه خندید و دست بر کمر گذاشت و گفت:
(( عجب مزاج بامزه ای!مثلا چه کارم می کنی؟!))
مهماندار گردن دراز روباه را بگرفت و از صندلی جدایش کرد و کشان کشان
تا جلو در هواپیما برد.روباه ناباورانه گفت:
((می دانم که تو هم شوخی ات گرفته،پس رهایم کن تا تشریف
ببرم پیش دوستانم.))مهمان دار کلید به قفل در هواپیما انداخت
و دستگیره اش را پیچاند و گفت:
((حال نیک نظر کن تا ببینی جدی می گویم یا شوخی می کنم))!
چشم های روباه لبریز از اشک شد.تو پنداری شیر سماوری را بگشوده باشی.
با گریه ای که از او بعید می نمود گفت:
((بنده اصلا سر در نمی آورم)).
مهمان دار گفتWacky(از چه چیزی سر در نمی آوری؟))روباه گفتWacky(کلاغ و دارکوب نیز با شما
این شوخی را کردند؛اما چرا شما فقط زورت به من رسیده و می خواهی بنده را وسط
زمین و آسمان پیاده کنی؟))مهمان دار لبخندی زهر آگین زد و گفت:
((اصل مطلب همین جاست که تو از درک آن گیجی.
آنان پرنده هستند و در قانون هواپیمایی ها،احترام پرنده ها بسیار واجب است.))
روباه نگاهی به دوستانش کرد که بی خیال او را تماشا می کردند.سپس نالید
Wacky(ولی من شوخی.... .))مهمان دار گفتWacky(تو که پرنده نیستی،
بی جا می کنی در آسمان شوخی می کنی.زود از جلو چشمم دور شو!))
و در کمال بی رحمی در هواپیما را گشود و او را از هواپیما اخراج کرد.حالا کاری
نداریم که روباه روی سقف یک مرغداری سقوط کرد و پس از سقوط خود
را تکاند و شکمی از عزا در آورد؛ولی این حکایت قدیمی چند نتیجه دارد که در پندآموزی
آن نباید شک کرد:

نتیجه ی اخلاقی:اگر پرواز بلد نیستی مثل بچه ی آدم سوار هواپیما شو و حرف نزن.

نتیجه ی جنگلی:شوخی با مهمان دار هواپیما در آسمان مثل بازی با دم شیر است.

نتیجه ی ضرب المثلی:کبوتر باکبوتر،باز با باز؛کند هم جنس با هم جنس شوخی!

از نظرات شما جیگرا ممنون.قربون همتون بایتک دختر

آقا دیب دارین؟؟؟

$
0
0
یارو زبونش می‌گرفته،

میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

کارمند داروخونه می گه:

دیب دیگه چیه؟

یارو جواب می ده: دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

کارمنده می گه: والا ما

تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟

یارو می گه: بابا دیب،

دیب!

طرف می‌بینه نمی فهمه،

می ره به رئیس داروخونه می گه.

اون میآد می پرسه: چی

می‌خوای عزیزم؟

یارو می گه: دیب!

رئیس می پرسه: دیب دیگه

چیه؟
 
یارو می گه: بابا دیب

دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.

رئیس داروخونه می گه:

تو مطمئنی که اسمش دیبه؟

یارو می گه: آره بابا.

خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟

رئیس هم هر کاری می‌کنه،

نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه.

یکی از کارمندای داروخونه

میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا زبونش می‌گیره.

فکر کنم بفهمه

این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.

رئیس داروخونه که خیلی

مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره دنبالش، سریع

برش داره بیارتش.

می‌رن اون کارمنده رو

میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

یارو می گه: دیب!

کارمنده می گه: دیب؟

یارو: آره.

کارمنه می گه: که این

ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟

یارو میگه: آره،

همونه.

کارمند میگه: داریم! چطور

نفهمیدن تو چی می خوای!؟

همه خیلی خوشحال شدن که

بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی انبار و دیب رو میذاره توی

یه کیسه نایلون مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی کارش.

همه جمع می شن دور اون

کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟

کارمنده می گه: دیب!

می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه

چیه؟

می گه: بابا همون که این

ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!

رئیس شاکی می شه و می

گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم دیب چیه؟

کارمنده می گه: تموم شد.

آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!

.

.

.

*دلم خنک شد، آخر نفهمیدین دیب چیه*تک دختر

دوست همیشگی من

$
0
0
 
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در
حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات
دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی ،
اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق ، اثری نداشت ،
سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش
کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با
مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز
زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!
 
دوست خوبم ! فرصت سلام تنگ است ! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است
باید خداحافظی را نجوا کنی . فرصت برای با هم بودن ، ممکن است بقدر پلک بر هم
زدنی دیر شده باشد . اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری ، افسوس و دریغ ابدی را
باید به دوش بکشی ! تنها راه رسیدن به دهکده شادی ها ،
گذر از پل دوستی هاست . اگر پای ورقه دوستی ها
، مهر صداقت نخورده باشد ، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است .
صداقت ، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است . برای ماندن در یاد و خاطر و
دل دیگران ، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی عشق در
همین است و بس !تک دختر

آهنگر بیمار

$
0
0
 
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید .
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید :
« تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت :« وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم
یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم . سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم
تا به شکل دلخواهم درآید .
اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود
اگر نه آن را کنار می گذارم
. همین موضوع باعث شده است که همیشه
به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار ! »

زمونه *** آی زمونه *** آی زمونه

$
0
0
 
سال ها پیش دو نفر بودن که در یک واحد مشغول خدمت سربازی بودند یکی از آنها یک
جوان پولدار ( علی) و دیگری یک جوان از قشر عادی ( رضا ) جامعه بود .
کم کم بین این دو نفر دوستی عمیق شکل می گیره بطوریکه این دو نفر را همه به
عنوان دو برادر می شناختند . تا اینکه خدمت علی تمام می شه
و پس از کلی گریه و زاری از دوستش جدا می شه و بر می گرده به شهر شون ( تهران )
سه ماه بعد نیز خدمت رضا هم تمام شده و اون نیز به شهرستان خودشون بر می گرده
ولی پس از رسیدن به شهرشون و چند روز اقامت در آنجا دلش برای آن دوست دیگرش
تنگ شده اسباب سفر را جمع می کنه و به تهران میاد تا دوستشو ببینه .
 
بالاخره پس از کمی جستجو و طبق آدرسی که داشت خانه علی را پیدا می کنه و زنگ
خونه را می زنه مادر علی در را باز می کنه و اون خودشو به مادر علی معرفی می کند
مادر میگه که پسرش بیرون است و تا ساعتی دیگر برمی گرده خلاصه با اصرار اونو داخل
خونه می بره و پذیرایی شایانی ازش می کنه تا اینکه پسرش میاد بعد از اینکه علی
میاد و دوستشو می بینه با خوشحالی همدیگرو بغل می کنند و خلاصه چند روزی را
اونجا در خانه دوستش می ماند .
 
یک روز که علی داشت آلبوم شخصی خودشو به رضا نشون می داد عکس یک
دختر توجه رضا را جلب می کنه به دوستش میگه که این عکس کیه و علی
هم میگه که از آشنایان دور ماست و خلاصه رضا تو فکر فرو میره علی که
خوب رضا را می شناخته علت ناراحتی رضا می پرسه خلاصه بعد از کلی
کلنجار رضا اقرار می کنه که عاشق دختره شده علی پس از کمی فکر میگه
اگه دوست داشته باشی من با خانوادش صحبت می کنم ببینم چی میشه
بدین ترتیب علی با خانواده دختره صحبت می کنه و موافقت اونا رو برای ازدواج
می گیره جشنی را در اونجا برگزار می کنند و اونها رو بعقد هم در میارن .

پس از عقد علی ۲ میلیون تومان پول که در آن سال ها ارزش زیادی داشت
به رضا میده رضا ابتدا پول را قبول نمی کنه ولی با اصرار علی که این پول
به عنوان قرض است پول را گرفته و همراه همسرش به شهرستان خودشون
بر می گردد و آن پول را به عنوان سرمایه به کار می اندازد و در مدت کوتاهی
وضع مالی اش خوب می شود از ان طرف علی هم وارد کارهای
تجاری شده و معاملات سنگینی را می کرده تا اینکه در یکی از این
معاملاتش شکست خورده و ورشکست می شود .

پس از این ماجرا علی که در تهران عرصه را بر خودش تنگ می دید و طلبکار ها هر
روز به در خانه اون میامدند تصمیم می گیرد از تهران فرار کرده و پیش
دوستش در شهرستان برود و از او تقاضی کمک کند و خلاصه پس از رسیدن
به آنجا متوجه می شود که دوستش از افراد معروف شهر شده و داری
زندگی بسیار خوب و مرفهی است با خوشحالی به در خانه دوستش
می رود و در را می زند مستخدم می خواهد که به دوستش
ورود او را اطلاع دهد مستخدم رفته و پس از چند لحظه برمی گردد و
می گوید که ارباب شما را به جا نیاوردند و در را می بندد .
 
انگار که دنیا بر سر علی خراب شده باشد با ناراحتی از آنجا می رود
و چون پول زیادی همراه نداشت شب را در پارک می خوابد فردا صبح
دوباره به در خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود
با ناراحتی به پارک برمی گردد و در آنجا به حال خودش و این دنیا
و رفاقت های آن لعنت می فرستاد .
 
در همین حین پیرزنی در حالیکه کیسه های باری رو حمل می کرد
از کنار او رد میشه چند قدم جلوتر کیسه پاره می شود و تمام میوه ها
بر زمین می ریزد علی برای کمک بلند میشه و در جمع کردن میوه ها
به پیرزن کمک می کند و بار پیرزن را تا خانه وی براش می بره پیرزن علی
را به داخل خانه دعوت می کند و برای وی چای می آورد خلاصه پیرزن علت
ناراحتی علی را می پرسد و علی هم داستانش را برای پیرزن تعریف می کند
پیرزن پس از اندکی تفکر از کمدی که داشت مبلغ زیادی پول نزدیک
یک میلیون تومان درآورده و به علی می گوید که این پول را از طرف
من بگیر چون من کسی را ندارم که به این پول نیاز داشته باشه تو با این پول
کارهای خودت را اصلاح کن و هر وقت داشتی اونو به من برگردان با اصرار
پیرزن علی پول را قبول کرده و با خوشحالی از خانه پیرزن بیرون میاد و پول را به
حسابش حواله می کند و سپس تصمیم می گیرد که به سرعت به تهران
بر گردد و از صفر شروع کند ولی با این وجود در آخرین لحظه پشیمان می شود
و تصمیم می گیرد که یک شب دیگر را نیز در آنجا بماند شب را در همان پارک
می خوابد و فردا صبح به خانه دوستش می رود و باز هم همان جواب را می شنود و
تلاش هایش برای دیدن دوستش بی نتیجه می ماند علی با ناراحتی به پارک برگشته
و تصمیم می گیرد که رضا را بطور کلی فراموش کند و به تهران برگردد .
 
در همین افکار بود که یک دختر توجهش را به خود جلب کرد زیبایی فوق العاده
دختر برای دقایقی علی را گیج و مبهوت می کند . نگاه علی و دختره دقایقی در هم گره
می خوره . در همین حین متوجه می شه که دختره به طرفش می یاد و تعجبش
زمانی بیشتر میشه که دختره درست روبروش واستاده و بهش سلام میده .
علی خیلی زود جواب سلام اونو میده و کنار می کشه که دختره راحت تر روی
نیمکت بشینه خلاصه بعد از یه کم تعارفات معمول دختره خودشو معرفی می کنه
و میگه اسمش مینا است و از خانواده های مایه دار شهرند و خانوادش بهش جهت
ازدواج فشار میارن ولی انتخاب همسر را به اختیار خودش گذاشتند و اونم 2-3 روزه که
اینجا میاد و اونو دیده و خلاصه عاشق علی شده است .
علی بیچاره بعد از آنکه از شوک بیرون می یاد داستان خودشو برای دختره میگه و اضافه
می کنه که آه در بساط نداره و الان هم عازم تهران است . دختره کمی فکر می کنه و
می گه باشه اگه مشکلی نداره میخوای با هم بریم تهران تو راه بیشتر با هم آشنا
می شیم . علی با تعجب میگه : پس خونوادتون چی ؟
دختره میگه بهشون خبر میدم و خیلی راحت با اونا تماس میگیره و جریان رو به اونا میگه
و اونا هم با خوشحالی موافقت میکنن .
علی واقعا داشت پس می افتاد . بعد از اینکه دختره لباس و پول و ماشینشو بر میداره ،
همراه علی به سمت تهران حرکت میکنن . تو مسیر هم با حرفای معمولی
و کمی عاشقانه خودشونو سر گرم میکنن . علی تو دلش عاشق دختره شده بود .
و از طرفی بهش مشکوک بود .

... خلاصه پس از صحبت های معمولی قرارها گذاشته میشه و دختره و خونوادش در روز
معین واسه مراسم عقد و عروسی که در یکی از باغ های اطراف تهران برگزار می شد به
تهران آمدند . بعد از مراسم همه ی فامیل های عروس و داماد جمع شده بودند که در
همین حین داماد عزیز ما چشمش در میان جمعیت میفته به دوستش ( رضا ) و با
عصبانیت به طرف اون حرکت می کنه ولی در وسط راه پشیمون میشه و بر میگرده و
تصمیم می گیره دوستشو بین همه رسوا کنه . لذا سه پیک مشروب رو بر میداره و میره
به سمت میکروفون و اونو از گروه موزیک میگیره و درخواست میکنه همه ساکت شوند .
سکوت همه جا رو فرا میگیره و همه منتظرن ببینن تازه داماد چی میخواد بگه .

علی پیک اول رو برمیداره و میگه اینو میخورم به سلامتی کسی که مثل داداشم میموند
و اونو بیشتر از همه کس دوستش داشتم و میخوره . سپس پیک دوم رو بر میداره و
میگه اینو به سلامتی کسی میخورم که وقتی آمد خونمون مادرم اونو تو خونه برد و
وقتی ازم خواست تا بزرگترین عشقمو زندگیمو واسش خواستگاری کنم قبول کردم و
تنها دختری که در همه عمرم تا امروز دوست داشتم رو به عقد اون در در آوردم . سپس
پیک سوم رو برمیداره و میگه اینو میخورم به سلامتی کسی که سرمایه زیادی رو بعد از
عروسی در اختیارش گذاشتم که کاسبی کنه و اونم کار کرد و موفق و پولدار شد ولی
وقتی من تو تنگدستی بودم هیچ کمکی بهم نکرد و حتی خودشو از من پنهان هم
می کرد . علی بعد از خوردن پیک سوم از پشت میکروفون پائین اومد و و روبروی رضا
ایستاد سکوت همه جا رو برداشته بود و اشک و خشم در چهره علی موج میزد ولی
صورت رضا آرام بود و لبخند هم می زد .

سپس رضا به آرامی به سمت میکروفون میره و تقاضای سه پیک مشروب میکنه پس از
گرفتن اونها در حالیکه همه جمعیت در سکوت و اضطراب بودند پیک اول رو بر میداره و
میگه : اینو به سلامتی کسی میخورم که همه زندگیم مال اون بود من کسی نبودم .
اون من رو به همه چیز رسوند . اگه کمک های اون نبود من هیچ وقت به اینجا
نمی رسیدم . من چطور می تونستم تحمل کنم که اون بیاد پیش من در حالیکه
شکست خورده و خرد شده . من طاقت نداشتم اونو در این شرایط ببینم .
من علی رو ( همون علی دست و دلباز و پولدار و با معرفت ) رو می خواستم ببینم .
سپس پیک دوم رو برمیداره و میگه اینو به سلامتی اون کسی میخورم که مادر بزرگم
رو فرستادم توی پارک تا در پیش اون بشینه و علی رو به خونش ببره و بهش کمک
مالی بده تا اون از این فلاکت در بیاد و بتونه روی پای خودش وایسته . سپس پیک رو
برمیداره و میگه اینو به سلامتی کسی میخورم که به قدری از خوبی هاش گفته بودم که
همه فامیلم با اینکه اونو از نزدیک ندیده بودند دوستش داشتند . لذا وقتی از خواهرم
خواستم که حاضره همسرش بشه قبول کرد و رفت و با او ازدواج کرد و می دونم که
خوشبخت خواهد بود چون علی همیشه بهترین دوست من بوده و هست و الان هم
پیوند فامیلی ما بیش از پیش محکمتر شده . سپس از پشت میکروفون پایین میاد و در
حالیکه هر دو به شدت گریه می کردند همدیگه رو در آغوش میگیرن و فریاد شادی و کف
زدن جمعیت به آسمون میرسه .

نمی دونم اسم این کار علی و رضا رو چی میشه گذاشت . ولی از بعضی آدما و
کاراشون نمیشه به سادگی گذشت .
شمایی که میگفتی دور از ذهنه . مطمئن باش هنوز آدم هایی هستن که معرفت و
مرامشون تا این حد باشه . نمی دونم چرا کسی باور نمی کنه یا نمی خواد باور کنه .
ولی هستن ...

کاشکی این جمله هیچ موقع زیادمون نره *** آدمی چه بد باشه چه خوب باشه
مسافرهتک دختر

ساعت چنده ؟!

$
0
0
 
مرد جوان : ببخشید آقا میشه بگین ساعت چنده ؟؟

پیرمرد : معلومه که نه .

- چرا آقا ... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین ؟؟

- یه چیزایی کم میشه ... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه . 

- ولی آقا آخه میشه به من بگین چه جوری ؟؟

- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم مسلما تو از من تشکر می کنی و شاید فردا دوباره از
من ساعت رو بپرسی نه ؟؟

- خوب ... آره امکان داره .
 

- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیش تر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم
و تو از من
اسم و آدرسم رو هم بپرسی .

- خوب ... آره این هم امکان داره .

- یه روزی شاید بیای خونه من و بگی داشتم از این دور و ورا رد می شدم گفتم
یه سری به
شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این
تعارف و ادبی
که من به جا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی
به به چه
چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده .

- آره ممکنه .

- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که
باید دختر
خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد .

- لبخندی بر لب مرد جوان نشست .تک دختر

- در این زمان هست که تو هی می خوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش
می خوای
باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما .

- مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد .تک دختر

- دختر من هم کم کم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از
ملاقات های مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست می کنی که
باهات ازدواج کنه .

- مرد جوان دوباره لبخند زد .تک دختر

- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف می کنین و از من واسه
عروسیتون اجازه می خواین

- اوه بله ... حتما و تبسمی بر لبانش نشست .تک دختر

- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت : من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با
آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه ... می فهمی ؟ و با
عصبانیت دور شد .تک دختر

کم گوی

$
0
0
 
 ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...

کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی
 چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی

 از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند
یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی.

آخرین آرزوی سقراط

$
0
0
 
[size=12pt]پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
[size=12pt] 
[size=12pt]پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم: ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید؟!

دلبستگی مال دنیا

$
0
0
یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو
 
آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد، دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربودواوراتلقین می دادومی گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم :ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم ، همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم .

لبخند اگزوپری

$
0
0
بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. 
پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند. 
یک لبخند زندگی مرا نجات داد.
بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

پیرمرد وفادار

$
0
0
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. 
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. 
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند. 
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم. 
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم. 
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود. 
به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید. 
امروز بهتر از دیروز و فرداست...
 

بهلول و ابوحنيفه

$
0
0
روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب 
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست . 
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود
 

عاشق خجالتی

$
0
0
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم !!!

عشق ، محبت ، بخشش

$
0
0
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم ! 
درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری. 
آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم. 
درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز. 
و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: 
می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم. 
درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو. 
پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود. 
شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟ 
مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند. 
آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط 
یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟ 
عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد. 
درختان میوه خود را نمی خورند، 
ابرها باران را نمی بلعند، 
رودها آب خود را نمی خورند، 
چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است. 
اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت. 
در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. 
هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری 
زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها 
این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟

بهترین راه ابراز عشق

$
0
0
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. 
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. 
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. 
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند. 
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود». 
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

قابل توجه مهندسین کامپیوتر !!!

$
0
0
 
چهار تا مهندس برق، مكانيك، شيمي و كامپيوتر با يه ماشين در حال مسافرت بودن كه يهو ماشين خراب ميشه. خاموش ميكنه و ديگه هر چي استارت ميزنن روشن نميشه.


ميگن آخه يعني چي شده؟


مهندس برقه ميگه: احتمالاً مشكل از مدارها و اتصالاتو سيم كشي هاشه.


يكي از اينا يه ايرادي پيدا كرده.


مهندس مكانيكه ميگه: نه بابا، مشكل از ميل لنگ يا پيستوناشه كه بخاطر كار زياد انحراف پيدا كرده.


مهندس شيميه ميگه: نه، ايراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان كنندگيشو از دست داده.


در اينجا ميبينن مهندس كامپيوتره ساكته و هيچ چي نميگه. بهش ميگن: تو چي ميگي؟


مشكل از كجاست؟ چيكارش كنيم درست شه؟

مهندس كامپيوتره يه فكري مي كنه و ميگه: نميدونم، ولي بنظرم پياده شيم، سوار شيم شايد درست شده باشه!!! 
+ نوشته شده در شنبه 1 خرداد1389ساعت توسط وحید | 7 نظر

  داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد  اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!! 
+ نوشته شده در چهارشنبه 11 فروردین1389ساعت توسط وحید | 2 نظر

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار  پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
+ نوشته شده در چهارشنبه 11 فروردین1389ساعت توسط وحید | نظر بدهید

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
+ نوشته شده در چهارشنبه 11 فروردین1389ساعت توسط وحید | یک نظر

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ ““من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! ““من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “دیگر صحبتی از آن برگه ها نشد .معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سالبعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند .. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : ” آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ “معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : ” چرا”سرباز ادامه داد : ” مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . “پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند . پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :”ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . “او با دقت دو برگه کاغذفرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .مادر مارک گفت : ” از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . “همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : ” من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . “همسر چاک گفت : ” چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . “مارلین گفت : ” من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . “سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :” این همیشه با منه . … . . ” . ” من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگهنداشته باشد .. “معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهدافتاد .بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بودکه شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

 

همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!!

$
0
0
 
استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ 
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد. 
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ 
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه 
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟ 
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. 
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است . 
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند . 
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد! 
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن.... 
زندگي همينه
Viewing all 13198 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>