آنها پاهای مرا وصله کردند و دوختند و بعد هم به من کاری دادند که بتوانم در حین انجام آن بنشینم. کار من شمردن مردمی است که از روی پل عبور میکنند. آنها خیلی دلشان میخواهد که نتیجة فعالیتشان را با ارقام ثابت کنند و از این کار پوچ لذتی فراوان میبرند. تمام روز، تمام روز دهان خاموش من مثل ساعت کار میکند، و من اعداد را روی هم میگذارم تا بتوانم غروب رقم بزرگی را برای خشنودی آنان پیشکششان کنم.
اما آمار آنها درست نیست. متأسفم، ولی آمارشان درست نیست. و من باوجود آنکه می توانم این احساس را در دیگران ایجاد کنم که آدم صادقی هستم، اما راستش موجود قابل اعتمادی نیستم. آنچه مرا در خفا خوشحال میکند، این است که گاهی عابری را وارد آمارشان نمی کنم و یا وقتی دلم به حالشان سوخت، چند نفری را به آمارشان اضافه میکنم. بله، خوشبختی آنها در دست من است. آنها پیش خودشان حساب میکنند که امروز چند نفر در دقیقه از روی پل رد شدهاند و در ده سال آینده چند نفر« عبور خواهند کرد.» آنها « مستقبل کامل» را دوست دارند. با وجود این، باید عرض کنم که آمارشان ابداَ درست نیست... زمانی که معشوقة کوچک من از روی پل عبور میکند، من در تمام این مدت هیچ یک از افرادی را که عبور میکنند به آنها گزارش نمیدهم. این دو دقیقه به من تعلق دارد، تنها به من.
از: چهره غمگین من داستان ابدیت آمار - هانریش بل