[size=14pt]روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در
[size=14pt]
[size=14pt]این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد
[size=14pt]و
[size=14pt]گفت: خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این
[size=14pt]
[size=14pt]بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این
[size=14pt]
[size=14pt] [size=14pt]کوچکی را روی درخت به این بزرگی[size=14pt]!
[size=14pt]
[size=14pt] [size=14pt]همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد[size=14pt].
[size=14pt]
[size=14pt]مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا[size=14pt]!
[size=14pt]
[size=14pt]خطایم را ببخش[size=14pt]! [size=14pt]دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
[size=14pt]
[size=14pt]اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه
[size=14pt]
[size=14pt]بلایی به سر من آمده بود [size=24pt]!![size=24pt]![size=14pt]