عاشقت نشدم...
که صبح ها در خواب ساکت خانه ای بی پنجره...
بی در... مانده باشی
وتلفن.....
صدایم راپشت گوش انداخته باشد...
عاشقت نشدم...
که عصر ها دست خود را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را رو تاب های خالی تکان بدهی
وفراموش کرده باشی چقدر میتوانستم مادر بچه های تو باشم...
عاشقت نشدم...
که دلتنگی شب هایم تنها گوشی همراهت را بی خواب کند...
درست در لحظه ای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد...
عاشقت نشدم.....
عاشقت نشدم که دوستت دارم هایم را
در شعری پنهان کنم
که باید از صافی هزار گلوی گرفته رد شود
وبعد...
تصور کنم ان را دیگری برای تو میخواند...