ای زندگی ... من میسازمت....
دوست دارم بنویسم به امید آن که این ذهن افسارگریخته کمی سامان یابد.
زندگی چنان بی وقفه می تازد که توان نگه داشتنش نیست.
روزها با همه وقایع تلخ و شیرینشان تنها یک خاطره خواهند شد....
من از این دنیا گاهی چنان دلم می گیرد که نمی دانم خودم را با چه چیزی گول بزنم.
می دانم که دنیا گاه چنان بی حساب و کتاب با آدم معامله می کند که اندر خم یک
حادثه اش می مانی که چرا و چگونه...
و می دانم گاه چنان به تو می بخشد که خر کیف می شوی از این همه عنایت.!
چه بودیم ، چه هستیم و چه خواهیم شد؟؟؟؟؟؟
این سوالی است که همیشه در ذهن من است...
معتقدم که همه انسانها همین دنیا با بهشت و جهنم اعمالشان درگیرند...
آن چنان که هیچ عملی بی پاسخ نیست.
اما گاهی می شکنند دلم را آن هایی که اسیر هواهای خویشند.
بسیار تازیانه خورده ام از آدمیان زخمی...
از بد ایام ....
با همه این افکار ، با همه این نامردی های روزگار
ایستاده ام چون کوه ، بر فراز ایام
می نوازم نغمه زندگی را
آن چنان که دلم می خواهد
و آن چنان که گوشهایم را می نوازد...
ای زندگی !!!!!
می خواهمت تو را
آن چنان که دوست دارم...