صدای جیر جیر زنجیر آهنی
سکوت سنگین پارک رابرهم میزند....
نه بوی زندگی به مشامم میرسد
نه صدای گنجشکی در می آید....
ساعتی میشود که دراین باران تنهایی تاب میخورم....
خیس ِ خیسم.....
تنها ، نگاهم بین زمین وآسمان چرخ میخورد......
و دلم روی محور بی تابی ........
هراز گاهی هم لبخند هایی از سر طعنه....
به ایــــــن همه ، هیاهو....
دیگر نه آن بستنی های باطعم شکلاتی میخواهم
و نه آبـــــنـــــــــبـــــات چوبی....
دلم هیچ چیز نمیخواهد....
هیچ چیز....
فقط جایی به دور از آدم ها...
که من باشم و ماه من....
من باشم و ستاره های رنـگـی....
و شاید هم سیاه ...
به سیاهی رنگ شب....
من ....همین ....ستاره های سیاه را میخواهم....
ستاره های بی نشان را....
همین ستاره هایی که ، یواشکی به من چشمک بزنند و
ماه من زیر چشمی نگاهم کند....
و مــــن ریـــز ریـــــز بخندم.....
دلم یک مهمانی میخواهد....
که سفره حرف هایم را
از این سر آسمان،
تا آن سر آسمان....
پـــــــــهـــن کنم.....
تنها من باشم و
ماه من و
ستاره های سیاه و
خدائی که همین نزدیکی هاست....
نزدیک تر از من به خودم...